امام حسن مجتبى (ع)
هفت ساله بود، که در مجلس پدر بزرگش حضرت محمد (ص) شرکت مىکرد، مجلس درس و احکام الهى و معارف اسلامى .
حضرت مجتبى (ع) به معارف آسمانى، که بر پیغمبر (ص) نازل مىشد، گوش فرا مىداد و آنها را حفظ مىکرد و خوب به خاطر مىسپرد.
آنگاه که به خانه مىآمد، چنانچه برخى نوشتهاند، کودک هفت ساله، چند متکا روى هم مىگذاشت و منبرى مىساخت و بر فراز آن مىنشست، آنچه را که از مجلس پیامبر (ص) آموخته بود، مثل یک سخنران توانا، براى مادرش بیان مىکرد.
هنگامى که پدرش حضرت على (ع) به خانه مىآمد و مىدید که همسرش فاطمه (س)، از مطالب وحى و اخبار مسجد با خبر مىباشد، راز آن را سؤال مىکرد، جواب مىشنید که حسن (ع) مطالب را براى مادرش تعریف کرده است .
حضرت على (ع) یک روز در خانه ماند و در پشت پردهاى پنهان شد و به انتظار نشست و گوش به زنگ ماند، تا از شیوه سخنرانى کودک هفت سالهاش آگاه گردد . خیلى طول نکشید، حسن (ع) به خانه آمد و آماده سخنرانى شد، اما احساس کرد، وحشت و اضطرابى مانع سخنرانى اوست و مانند روزهاى قبل نمىتواند سخن بگوید. مادر نیز در شگفت بود، زیرا در آن روز، فرزندش را در بیان مطالب ناتوان مىدید!
کودک که احساس کرده بود، شخصیت بزرگى در حال شنیدن سخنرانى اوست، گفت:
مادر!تعجب نکن، گمان مىکنم، شخصیت بزرگى سخنرانى مرا گوش مىکند.
ناگاه پدر از پشت پرده بیرون آمد، فرزند خویش را در آغوش کشید و صورتش را بوسه باران کرد